کوچک اما بی‌انتها؛ کوتاه قامت اما بلند پرواز در دل‌های مردم

رهپویان پیشرفت– بهار هنوز در کوچه‌ها می‌چرخید، اما نسیمی غریب در ابرکوه وزیدن گرفت؛ نسیمی نه از جنس باد، که بوی رفتن می‌داد… بوی پرواز حاج علی کوچولو، مردی که با قامت کوتاه خود، بلندترین خاطره یک شهر شد.
حاج علی اکرمی، موذن مسجد ۱۴ معصوم (ع)، مرد مهربانی‌های بی‌صدا و خنده‌های بی‌ادعا، دیگر میان ما نیست؛ اما نامش، یادش و لبخندش، در جان ابرکوه ریشه دوانده است.
او مردی از تبار سکوت‌های پرمغز و نگاه‌های آرام بود؛ مردی که در هر سلام ساده‌اش، محبت جاری بود و در هر لبخندش، زندگی موج می‌زد.
سوار بر موتورش، بی‌هیاهو از کوچه‌ها می‌گذشت، بی‌آنکه کسی بداند دلش چه سنگینی‌هایی را تاب می‌آورد.
۷۵ سانتی‌متر قامت داشت؛ اما ایمانش سقفی نداشت. مردم، کوتاهی‌اش را می‌دیدند، اما بزرگی دلش را هم حس می‌کردند؛ او کسی بود که زمین، قامتش را خم کرد، اما آسمان، عزتش را بالا برد.
دل‌بسته‌ی اهل‌بیت علیهم السلام بود، خادمی خاموش برای سیدالشهدا، و عاشقی صبور که سال‌ها از همسر نابینا و کر و لالش مراقبت کرد و پدری پیر را در آغوش مهربانی‌اش پناه داد.
سرمایه‌ای نداشت اما چشم به آسمان و دل به خدا سپرده بود. همه‌ زندگی‌اش، یک مغازه‌ی کوچک بود و موتوری که جهانش را می‌چرخاند؛ اما با همین دستان تهی، دلی از مهر ساخته بود که خانه‌ی امن مردم شد.
صدای اذانش، پیش از آنکه از مناره‌ها برخیزد، در دل‌ها جا داشت. با آن صدای آرام و مؤمنانه‌اش، کوچه را به قبله و مردم را به نماز می‌برد. کسی نمی‌پرسید کیست، کافی بود صدایش را بشنوی تا بفهمی که خدایی هنوز در دل این شهر زنده است.
وقتی خداوند به او دختری عطا کرد، گفته بود: «شیرین‌ترین لحظه زندگی‌ام همین بود». همان لحظه ساده‌ای که دست کوچکی را در دستانش گرفت، پدر شد و اشک شوق ریخت.
تنها آرزوی حاج علی، دیدار با مقام معظم رهبری بود؛ آرزویی که نشان می‌داد قلب کوچک این مرد بزرگ، سرشار از عشق به ولایت است. او نه در شعار، که در سکوت صبورانه‌اش، پیرو حقیقی امام امت بود؛ و همین ولایتمداری، تاج افتخار زندگی‌اش شد.
او تجسم سکوت مردم صبور این سرزمین بود؛ مردی که با کمترین، بیشترین را ساخت و با قامت خمیده‌اش، ستون افتخار این شهر شد.
اکنون اما… اکنون صدای اذان صبح دیگر از گلدسته مسجد چهارده معصوم علیهم السلام در نبادان بلند نمی‌شود… موتورش دیگر از کوچه نمی‌گذرد… اما اگر دل بدهی به سکوت غروب، صدایی لطیف در جان شهر جاری‌ست؛ صدای مردی که نمی‌خواست دیده شود، اما دیده شد؛ مردی که آرام می‌گوید: «من رفته‌ام، اما مهربانی را جا گذاشته‌ام… شما ادامه‌اش دهید.»
و او رفت… بی‌آنکه فریادی بزند، بی‌آنکه نشانی از شکایت در صدایش باشد. رفت، همان‌طور که آمده بود: آرام، با لبخند، با صدایی به دل انگیزی اذان صبح…
روحش شاد و یادش گرامی