گاهی انسان، در بند است اما بند از همگان گسسته؛ گاهی جسم اسیر است، اما روح، بلندتر از هر قلهای پرواز میکند و تاریخ، صفحاتی دارد که نه با مرکب، که با اشک نوشته شده؛ اشک مادران چشمانتظار، اشک همسران منتظر، اشک یاران جامانده، اشک مردانی که لبخندشان را در شکنجهگاهها گم نکردند.
۲۶ مرداد، سالروز بازگشت پرستوهای خونینبال به آشیان وطن است؛ روزی که صبر، به خانه برگشت و بوسهی مردم، بر پیشانی زخمیِ حقیقت نشست.
در میان هزاران ستارهای که از دل شبِ اسارت طلوع کردند، یکی باوقارتر، گمنامتر و صبورتر از دیگران بود؛ مردی از خطه کویر، از دیار ابرکوه، که قامتش، بلندتر از دیوارهای بعثی بود: آزاده و جانباز، مرحوم حاج حیدر جعفری، که در زمان حیات، بواسطه سن و سال و نجابت و صبوری¬اش، بزرگِ آزادگان دیارش بود.
او اسیر بود؛ اما نَگریست، نگفت، نلرزید! دیده بود که چگونه بغض، در گلو میسوزد و مجال خلوتی برای گریستن نیست. او، کربلا را نه در کتاب، که در کوچههای خاکستری اردوگاه دید. آنجا که زخم، نان هر روزه بود و درد، همسایه دیوار به دیوار. اما حاج حیدر، در میانه آن همه تاریکی، مشعل ایمان را روشن نگه داشت.
از جوانان اسیری که زیر پر و بالش رشد کرده بودند شرمگین بود، از اینکه در آن لحظه نتوانست پشتوپناهشان باشد؛ اما آنان که او را میشناختند، میدانستند که حاج حیدر، فرماندهای نبود که فرمان دهد؛ او پدرانه ایستاد و همچون مولایش صبوری کرد.
میگفت: «به یاد خانواده و شش فرزند بی پناه، چشمهایم خیس میشد؛ اما خلوتی نبود تا اشک بریزم. در آن جهنم، دلتنگی را در دل دفن میکردیم.» و تنها یکبار، بغضش شکست؛ آنگاه که پا به حریم کربلا گذاشت و دیدار با ارباب، قفل دلش را گشود.
حاج حیدر، نه فقط رزمنده میدان جنگ، که سالک طریق معرفت بود.اهل مطالعه، مرد کلمات، اهل شعر. و چه شعرها که نگفت، چه سطرها که ننوشت تا نشان دهد: در بند هم میتوان آزاد بود، اگر دل به حقیقت سپرده باشی.
صبا گر بگذری، صد بوسه بر زن خاک ایران را
از این خستهدلان برگو درود بیکران پیر جماران را
خدایا گرگ آدمخوار وحشی صد شرف دارد
به انسانی که اینسان میکِشد در بند فرزندان انسان را…
او گفت: «اگر درِ اردوگاه باز میشد و میگفتند باید یکی کشته شود تا پیکرش به ایران بازگردد، همه داوطلب میشدند… ما برای دیدن وطن، حاضر به مردن بودیم.» و مگر جز این است که آزادگی، به بهای جان خریده میشود؟
او در سالهای اسارت، گمنامتر از همیشه بود؛ نه نامهای، نه نشانی، نه حتی خبری از سرنوشتش… تنها نامی در دل مادر، تنها یادی در دل خاک، و تنها نشانهای در نگاه چشمانتظار همسر و دلتنگی خاموش فرزندان…
و پس از آزادی نیز، همچنان گمنام ماند؛ بیادعا، بیهیاهو، اما ریشهدار در دل مردم. مردی ساده، زلال چون باران، مردمدار، آرام و استوار. پای ثابت هیئتهای عزاداری، همراه مستمندان، و شانههایی برای دردهای مردم.
و سرانجام، پس از سالها مجاهدت خاموش و زندگی سراسر خدمت، در آبانماه ۱۴۰۱، در سکوتی آسمانی، بیآنکه نامی از خود بخواهد، به دیدار معشوق پر کشید…
یادش، نغمهایست که در گوش زمان خواهد ماند؛ نامش، بر لبان تاریخ جاریست و راهش، چراغیست برای آنان که هنوز به مفهوم حقیقی آزادی میاندیشند.
سلام بر آزادگان سرافراز…
سلام بر حاج حیدر…
سلام بر آنانی که در بند بودند اما بندگی نکردند.